تنها دلم برای شما تنگ می شود!

وَلَقَدْکَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَاعِبَادِیَ الصَّالِحون

تنها دلم برای شما تنگ می شود!

وَلَقَدْکَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَاعِبَادِیَ الصَّالِحون

درباره غزل خواجو، استاد ابراستاد، حافظ

به نام خدا

سلام بر مهدی(عج)

خواجو شاعری که حد واصل و حد فاصل سعدی و حافظ است. بسیاری از غزلها و الفاظش ترجمان غزلها و واژگان سعدی است همانطور که شخص مأنوس با حافظ نیز با خواندن غزل خواجو، می ماند که این همه شباهت را چگونه بیان کند؟ گاهی شباهتها آنقدر میشود که میگویی: "حافظ! پس تو از خود چه گفته ای؟" گاهی وسوسه میشوی تا کنار مطالعه ات، غزلهای همرنگ خواجو را نیز از حافظ بخوانی و آن وقت بگویی: "اول ما خلق الله نور حافظ" چه میگویم؟ حافظ را بزرگ کنم؟ استادش را تحسین کنم؟ نمیدانم اما نیک میدانم که شاگردی شاگرد است که از استادش بزرگتر باشد نه اینکه فقط تکرار و تقلید او باشد. و حافظ شاگردی استادگون است. بگذریم.

غزلهای عاشقانه خواجو نظرم را بی اندازه به خود جلب کرده. غم پنهان در کلمات...، به یاد تجربه اوجی می افتم که استادم چند روز پیش از آن سخن میگفت: آیا میشود بدون تجربه عاشقی، اینگونه سرود؟ نه. من شک ندارم که کسی عاشقانه تر میسراید که شکست عشقی را تجربه کرده باشد و یا برای وصل، هجران و سختی زیاد تحمل کرده باشد. احساس پاک شاعرانه چیزی نیست که بشود تصنعی به شعر تحمیل کرد و انتظار داشت که این ساخته تحمیلیِ تصنعی، مخاطب را جذب خود کند. تنها میشود قواعد ظاهری کلام برای شعرها را به سروده خویش تحمیل کرد تا ظاهرش زیباتر شود و مخاطب پسند. همین و بس.

گاهی آدمها بین جمعند و تنهایند اما یکی را میجویند و میدانند که تنها با حرف زدن با او آرام میشوند. و اکثر غزلهای خواجو رنگ یکی بود که خیلی دوستش دارد. گاهی آنقدر به او نزدیک میشد که محبوبش را خطاب نجواهایش میکرد. و اینکه کسی با محبوبش نجوا کند اوج لذت یک تجربه عاشقی است. و مضمون نجواها گاهی وصف محبوب بود و گاهی وصف دلتنگیهای خودش در فراق محبوب. گاهی با دوست خاطرات روزهای وصال را گفته و گاهی ...

در غزلهایی که محبوب را مخاطب قرار نداده اما دلتنگی بیشتری حس میشود. حال عاشق دورمانده به شکلهای مختلفی چون تشبیه، استعاره، تشخیص، تلمیح و... توصیف میشود و چه قبضی حاکم بر این غزلهاست! تنها کافیست خود را به جای عاشق بگذاری و این میسر نمیشود جز با داشتن تجربه عاشقی(تجربه اوج). خواجو در این نوع غزلها مخاطب را به همدردی میکشاند. گاه در غزلهایش باد صبا، سیمرغ و... را به کار میگیرد تا پیامش را به محبوبش برسانند. گاه آنقدر در آتش فراق میسوزد که آبی آتشین را برای فرونشاندنش تب عشقش میطلبد. جام میخواهد و صبوح میزند و کسی را هم حریف خویش نمیشناسد.

زمانی هم به توصیف عشق میپردازد و نمیدانم چگونه میشود عشق را وصف نمود منی که باور دارم: "هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل مانم از آن"؟ خواجو اما همیشه از عشق حقیقی سخن نمیگوید. و آنوقتها که رنگ عرفان در کلامش می آید، وصف برایش سختتر میشود و براستی انگار او نیز از وصف عشق حقیقی شرمنده مانده است.

گاهی خواجو به وصف ظاهر و اندام معشوق قناعت میکند و گاهی نیز آنقدر درگیر با احساس خویش میشود که از خود بیخود شده، در اوج وصف محبوب، می میطلبد تا این آب آتشین را بر زخم آتشین عشقش بریزد، شاید التیام یابد اما آیا آتش میتواند آتش را خاموش کند؟ اینجاست که باید گفت: آب آتش فروز عشق آمد/ آتش آب سوز عشق آمد.

برای تک تک تجربه های عاشقانه خواجو، تنها وصل مرهم بود و اگر وصل بود، احساس عاشقانه و شعر و غزلی نبود و ما انسانها دلیلی برای زندگی نداشتیم. و وصل همان مرهمی است که روح آدمی را میکشد و یا به قفس روزمرگیش میکشاند.

غزل خواجو آنجا که به محبوب حقیقی انسان میپردازد، کمی از حلاوتش کم میشود گویا عارفانگی(عشق حقیقی) تنها زینت دیوان اوست اما باید توجه داشت که بدون شک گفتن از عشق وقتی قابل فهم تر و آسانتر میشود که با مظاهر عشق زمینی همراه شود هر چند خود آسمانی باشد.

نمیدانم چرا وقتی از"عشق" میگویم قلبم تند تند میزند! بیقراری... و دیگر هیچ. با این حس و حال، حتماً میتوانم کارهای علمیم را هم انجام دهم!!!

اللهم عجل لولیک الفرج

یاعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.